مرثیهای برای یک شهر؛ نگاهی به زیست در مسکن معاصر تهران از دریچه سریال «در انتهای شب» و رمان «ر ه ش»
🖋احسان محبوب مقدم؛ دانشجوی کارشناسی معماری دانشگاه تهران
این یادداشت، برگرفته از مطالب پروژۀ نهایی نویسنده در بخش عملی کلاس «آشنایی با معماری معاصر ۱» به تدریس دکتر سعید حقیر، عضو هیئتعلمی پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران، و دستیاری آموزشی مهندس وحید آقایی، دانشآموختۀ کارشناسی ارشد مطالعات معماری ایران دانشگاه تهران و پژوهشگر تاریخ معماری و شهر در دوره معاصر، در نیمسال دوّم سال تحصیلی ۱۴۰۳– ۱۴۰۲ ه.ش است. در بخش عملی کلاس مذکور، هر یک از دانشجویان بر اساس برنامهریزی جامع کلاس از سویی و از سویی دیگر موضوعات موردعلاقه و پرسشهای خود از حوزۀ مطالعات تاریخ معماری مدرن و معاصر ایران و جهان، با راهنمایی استاد و دستیار آموزشی، پروژۀ خود را تعریف و در پایان ترم تحصیلی، آن را با مدیای انتخابی خود از نوشته گرفته تا محتوای چندرسانهای ارائه کردند. تمامی پروژهها، نزد مدرسان درس بهصورت فیزیکی و دیجیتال در پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران آرشیو شده و برای استفادۀ عمومی قابل دسترسی است.
«تهران با این نماهای رومی شده است برشی از معادن سنگ! معدن سنگ عمودی شده بیریختی است منطقه یک تهران.»
پس از تماشای چند قسمت اول سریال جدید و پرمخاطب «در انتهای شب» به کارگردانی آیدا پناهنده، که داستان فروپاشی یک خانواده از طبقه متوسط جامعه و چالشهای خانواده امروزی را هنرمندانه به تصویر میکشد؛ به صورت ناخودآگاه توجهام نسبت به پس زمینه این معضلات خانوادگی- اجتماعی که در یک فضای شهری رخ میدهند بیشتر و بیشتر شد. گویی کارگردان نیز ناخودآگاه این عناصر را به کار نبرده است و منظوری در پس قابهای سرد و بیروح خستگی و غمزدگی شخصیت های داستان نهفته است. هماهنگی معنادار حالوهوای دردمند داستان با فضاهای زندگی، کار و رفتوآمد افراد کلیدی داستان، بیانگر آن است که میتوان رویکرد انتقادی این اثر نسبت به مسائل خانوادگی- اجتماعی را، به محیط زندگی و مسکن این افراد از دیدگاهی معمارانه، تعمیم داد.
از طرف دیگر رمان «ر ه ش» که بخاطر احترام به نویسنده آن -رضا امیرخانی- همانگونه که روی جلد کتاب آمده عنوانش را مینویسم (یعنی «شهر»، اما متلاشی و وارونه)؛ یک رمان معمارانه با نگاهی انتقادی و زبانی صریح، که داستان زوجی معمار را روایت میکند که چگونه در بستر شهر دچار ملالتها و چالشهای گوناگون اند. گرچه که تفاوت اصلی این رمان با سریال در انتهای شب، در محوریت مسائل است؛ به گونهای که در رمان یاد شده، مسئله معماری و شهر نقش محوری را در شکلدهی به داستان ایفا و مسائل خانوادگی و اجتماعی در حاشیه آن نقش مکمل به خود گرفته اند؛ درحالیکه در سریال «در انتهای شب» مسائل اجتماعی معاصر، محور داستان، و مسئله شهر و معماری در پس زمینه، آرام و بی صدا نقش آفرینی میکنند. علاوه بر این، دیگر تفاوت محتوایی مهم و نیازمند توجه میان این دو اثر هنری در بستر شکل گیری داستان است که اگرچه هر دو در بستر شهر تهران شکل میگیرند، اما در «ر ه ش»، لیا و عطا (زوج اصلی رمان)، در منطقه یک تهران، محله کاشانک، در یک خانه ویلایی قدیمی و در مقابل ماهرخ و بهنام (زوج اصلی در سریال) در یک خانه آپارتمانی نوساز در فاز ۸ پردیس در حاشیه تهران یا به قول بهنام داستان: «وسط بیابان»، زندگی میکنند. نکته جالبی که در اینجا وجود دارد فاصله این دو مکان از هر نظر است؛ چه از نظر شهری، چه اقتصادی، چه آب و هوا و چه بسیار ملاکهای دیگر که در این دو محیط، زمین تا آسمان میانشان فرق است. حال آنکه هر دو اثر، محیط شهری داستان خود را به باد انتقاد گرفتهاند و خواننده و بیننده خود را به افسوس و تاسف وا میدارند. از این رو انتخاب این دو اثر برای بررسی در یک یادداشت، جرات این ادعا را میدهد که بگوییم این انتقاد نه فقط متوجه برشی خاص از شهر یا قشری خاص یا سلیقه ای خاص است، بلکه متوجه تمام طیفی است که دربرگیرنده میان این دو است؛ متوجه تمام این شهر…
«بهنام» هنرمند میانسالی است که به تازگی به کارشناس زوائد شهری در شهرداری تنزل رتبه یافته و هر روز ۵:۳۰ صبح از خانه بیرون میزند تا مسیر چند ساعته خود که ترکیبی از پیاده روی، اتوبوس و مترو است را تا محل کار خود طی کند. او به اصرار همسرش خانه اجاره ای خود در محله جلفا تهران را رها کرده و به خاطر آینده فرزندشان به خرید خانه ای در پردیس تن داده است. این در حالی است که همسر وی نیز شاغل است و مجبور به طی هر روزه همین مسافت تا تهران با ماشین شخصیاش است. سریال با به تصویر کشیدن فروپاشی زندگی این زوج آغاز و به تدریج زمینهها و دلایل آن را به مخاطب خود نشان میدهد، اگرچه داستان، روایت پس از جدایی است.
در این یادداشت جنبههای معمارانه این اثر سینمایی با کمک از یک رمان اجتماعی-معماری را در شش پرده، به بررسی و نقد گذاشتهایم.
۱- پرده اول: «مثل تمام بچههای این شهر…»
از آغازین سکانسهای قسمت اول، کودکی در یک آپارتمان کوچک به تصویر کشیده میشود که در حال شیطنت و بازی های معمول بچگانه است، اما مادرش، ماهرخ، مجبور است که با او دعوا کند و نگران زنگ زدن همسایه طبقه پایینی باشد. بعدتر در طول سریال متوجه این موضوع میشویم که ماهرخ فرزند خود را پیش مشاور میبرد و یقین دارد که او اختلال بیش فعالی و عدم تمرکز (ADHD) دارد، اما بهنام بارها، طبیعی بودن شیطنتهای فرزند خود مانند همه کودکان این دوره و زمانه و مریض نبودن او را تکرار میکند. در حالی که زیست کودک در این مسکن مشخصا تامین کننده نیازهای اولیه و طبیعی او نیست، والدین او میگویند برای آینده او این خانه را خریدهاند و در عوض کودکشان «آنقدر ریتالین خورده که از حالت طبیعیش خارج شده!».
۲- پرده دوم: با هم نبودن
فضاهای شهری سرشار از سنگ و فلز و بتن است تا درخت و سبزه. مکانهایی که روح و روان نه تنها کودک بلکه هر انسانی را خسته و مکدر میکند. آنجایی که لیا داستان «ر ه ش» شاهد نابودی بی سر وصدای یک فضای بازی کودکان به دست شهرداری و یا ادعای دروغین ایجاد فضای سبز و زمین بازی بچهها برای تصرف در ملک وقفی و ادامه پنتهاوس ساختنهاست. داستانهایی که در امروزمان مصداق دارند. تا جایی که لیا ترجیح میدهد باغ قلهک دست «انگلیس خبیث» باقی بماند، تا لااقل این لکه سبز باقیمانده از نقشه محو نگردد. در شهر، فضاهایی که بتوانند کودک و بزرگسال در آن حس تفریح و آرامش کنند توسط عوامل گسترده ای در معرض تهدید نابودیاند؛ از عوامل اساسی گرفته تا آن ظرافتی در نگاه لیا که انزجار خود از سرد و فلزی شدن شهر را، این گونه برای فرزند ۵ ساله اش، بیان میکند «من تاب فلزی دوست ندارم، ایلیا. اصلا دوست ندارم تاب آهنی باشد… دوباره (تاب را) درست میکنم برایت با همان طناب کنفی…» (ص ۴۵)؛ چه بسا که همان طناب کنفی که به شاخه درخت نارون کهنسال همسایه متکی است، برای کودک بهتر از تابی است که صندلی پلاستیکی نرم و پایه مستحکم آهنی در زمین دارد. به یاد داستان تلخ «مدارس طبیعت» میافتم؛ یکی از ایدههای نوین در رابطه با فضاهایی برای کودکان در شهر که به آنها فرصت تجربه، بازی، ارتباط و یادگیری آزاد را میداد. که پس از جرقههایی از آغاز ایجاد یک فضای جدید با موج نگرانیهای ایدئولوژیک مواجه و تعطیلی قهری، آنها را در نطفه، نه خفه، بلکه مانند بسیاری دیگر از فعالیتهای ممنوع رایج در جامعه ما، به صورت یک فعالیت پنهانی و یا با روکشی جدید، درآورد؛ البته این بار غالباً برای قشر بالای جامعه. در گذشته ای نه چندان دور نیز در همین شهرهای کوچک و بزرگمان کوچهها و محلهها فضاهای عمومی بود که بخشی از زیست کودک در آن و به واسطه آن تعریف میشد. جدا از اینکه آن فضاها را تا چه اندازه میتوان «عمومی» و کارکردشان را مثبت ارزیابی کرد، اما مرگ بی جایگزین این فضاها در محیط شهری شکلی شدید از وابستگی به مسکن را در کودک به وجود آورده و لاجرم ارضای نیاز به کودکی کردن را نیز به دوش همین مسکن کم جان انداخته است. در سریال میبینیم که چگونه خانواده بسیج شدهاند تا کودک بیش فعال در ورطه افسردگی خود را سرگرم کنند. مشکلی که لیا نیز با سرگرم کردن فرزندش داشت؛ و در یکی از دراماتیک ترین صحنههایی که امیرخانی به تصویر میکشد، لیا والدین همسایه را دعوت میکند که کودکانشان را برای بازی به خانه بفرستند تا ایلیا همبازی پیدا کند. و در نهایت نتیجه این کنش اجتماعی لیا، به خواننده در دو صفحه (ص ۱۵۰-۱۵۱) سقوط روابط همسایگی، اعتماد اجتماعی، کار جمعی و ارتباطات کودکانه را نشان میدهد. البته این قبیل مسائل بیشتر سرمنشاء اجتماعی دارند و سپس در معماری نمود مییابند.
۳- پرده سوم: مته پیکور
در طول سریال، قابهایی که از دریچه آن بیننده با داستان همراه میشود، به شکل تکرار شوندهای دارای پس زمینهای از ساختمانهای در حال ساخت و نخالههای ساختمانی است. در رمان هم داستان از تاور کرینی آغاز میشود که برای برج سازی در زمین دوقواره آن ورتر، در حیاط همسایه علم شده است و لیا، مادر خانواده، دلواپس و نگران حضور آن بالای سرشان است. بعدتر همان تاور کرین (جرثقیل)، روغن سوخته اش را که ریختهاند پای درختان، درخت قدیمی نارون همسایه را خشک میکند تا فضا را برای ساخت و سازهای بعدی فراهم کند. «لوسترها تکان میخورند از لرزش مته پیکور. بخت یارمان باشد و سقف نریزد… توی دلم مثل ماشین لباسشویی هزاران فکر ترسناک میچرخند و قاطی میشوند اما شسته نمیشوند و پاک نمیشوند… خیس میخورند و سنگین و سنگینتر میشوند…» (ص ۴۷) در این بند از زبان لیا، قهرمان رمان، به خوبی میتوان اضطراب و تنش روحی ناشی از ساخت و سازهای دائمی در اطراف مسکن را درک کرد. پدیدهای که در شهرهای بزرگ خصوصا تهران معمول و متداول است.
۴-پرده چهارم: درختچه انار خونه مادربزرگ
انگار این شهر با خاطرات خود قهر کرده است و این نقطه ضعفی است که شکل زیستن در این شهر را تحت تاثیر قرار داده. «بهنام» که به عنوان کارشناس زوائد شهری، مسئولیت نوسازی یک محله قدیمی در تهران را عهده دار است، در برخورد با یکی از بازاریان که باید تابلو کهنه او با یک تابلو نو تعویض شود به مشکل خورده؛ مغازه دار حاضر نیست تابلو قدیمی ۸۰ ساله خود را با یک تابلو «قلابی» که «خاطره توش نیست» عوض کند. در دیالوگی که بین این دو نفر شکل میگیرد، بُنکدار در پاسخ بهنام که میگوید «به زن دومتون(کنایه از تابلو جدید) فرصت بدید شاید خاطرات بهتری براتون ساخت»، میگوید «دادم… نساخت! ارزش خاطره به قدیم بودنه نه بهتر بودن!».
همچنین یکی از آشفتگیهای مطرح بهنام در اثنای داستان دل کندن از محله قدیمی شان -جلفا- است.حتی آدمهای این شهر خاطرات گذشته را به کودکان خود منتقل نمیکنند. در یکی از بحث و جدل سخت و مهمی که بین ماهی و بهنام شکل میگیرد با این درخواست ماهی از بهنام آغاز میشود مبنی بر اینکه او دیگر دارا، کودکشان را، به خانه سالمندان، پیش مادر بهنام، نبرد، زیرا خاطراتی که از مادربزرگ میشنود، باعث شده «یک ساعت بی وقفه گریه کند»، «کهیر بزند» و «روی روحیه اش تاثیر بسیار بدی میگذارد». این در حالی است که منشا مشکلات روانی کودک در جدایی والدینش نهفته است و جدا از این آنچه که جای تامل دارد، آن است که وقتی سوالات کودک را درباره گذشته خانواده شان مانند آنکه «پدربزرگش که بوده؟ کجا بوده؟»، «چرا تابحال به اصفهان نرفتهایم؟» و… میشنویم، عجیب پرسیدن شان نیست، بلکه این است که چرا اینها را نمیداند.در نقطه مقابل اما لیا در رمان تاکید میکند که «ما دو نسل است در کاشانک زندگی میکنیم اما حتی ایلیا هم میداند که باید خود را اهل خانی آباد معرفی کند. او هم میداند که هویت شهری ما از خانه مادربزرگ است. از درختچه انار و پنج دری و هشتی خانه مادر بزرگ.
مبحث خاطره، در رمان «ر ه ش» به صورت بسیار پررنگی مطرح شده است؛ در مهمانی شهرداری که شهرداران و معاونین مناطق به همراه خانوادههایشان دعوت شدهاند، هنگامی که لیا، بدون برنامه ریزی قبلی پشت تریبون قرار میگیرد با این جملات شروع میکند: «… تهران دیگر مثل هیچ شهری نیست. به تعبیر قرآنی -التی لم یخلق مثلها فی البلاد-. شهر آرمانی برای من از خانه آرمانی شروع میشود. برای من خانه آرمانی، خانه مادربزرگ است… برای من مهم است که هر کدام از مدیران و سازندگان شهر که پشت این میزها نشستهاند چه تصویری از خانه مادربزرگشان دارند؟…» جملاتی که دیدگاه صریح داستان را نسبت به خاطره در شهر بیان میکند. اینکه به راستی نسبت خاطره، شهر و انسان چگونه است، مسئلهای است که اهمیت پاسخ به آن در این دو اثر به خوبی نمودار است.
۵- پرده پنجم: چپ و راست
انتقاد به مدیران شهری و سیاست بازیهای موجود در نهاد مدیریت شهری، که در هر دو اثر این انتقاد متوجه شهرداری تهران است، مشهود و قابل تامل است. در سریال نشان داده میشود که چگونه عوض شدن مدیران شهری، سیاستها و برنامههای قبلی را دگرگون و کارهای قبلی را لنگ میگذارد. «هر مدیر جدیدی که میاد، میخواد چرخ رو از نو اختراع کنه!». همچنین میبینیم ظاهر سازی و آمار سازی است که عمده دغدغه مدیران شهری را شکل میدهد. بهنام دلیل اختلافش با مدیر بالادستی جدید خود را که ۱۵ سال از او جوانتر است، اینگونه توضیح میدهد «نگاه من کیفی بود، نگاه ایشون کمی؛ عکس کار بیشتر براشون مهم بود! دنبال یک کسی شبیه خودش بود، من شبیهش نبودم.». او که انگار از نظر شایستگی در مقام مدیریتی قبلی خود لایق بوده است، در ملاقات سرزدهای که مدیر او برای گرفتن چند عکس! با او دارد بار دیگر پیشنهاد یک مقام مدیریتی دریافت میکند که اما شرط آن را «داشتن خانواده» مطرح میکند و جدایی وی را دلیل عدم امکان رسیدن او به جایگاه مناسبش میداند. این نیز از دیگر نشانههایی است که وجود ملاکهای نامربوط و عدم توجه به شایسته سالاری را در سیستم اداری مدیریت شهری نشان میدهد.
در رمان -ر ه ش- نیز ردپای سیاست زدگی در نهادی مانند شهرداری تهران بخوبی دیده میشود، جایی لیا در جواب علا که او را به سیاسی صحبت کردن به خاطر انتقادش متهم میکند، او چنین پاسخ میدهد «… مسئله من چپ و راست نیست. بریتانیای اجنبی نیست؛ مسئله من شهر است و فرزندم، و سینه فرزندم؛ که در هوای همین شهر نقطه نقطه میشود نفسش.» (ص ۱۱۲)
۶-پرده ششم: ویو ابدی
«افق دید» یا «منظره»ای که ساکن در مسکن خود دارد در شکل زیست او بسیار موثر است. تصویر پیش رو منظرهی پیشروی تراس خانه بهنام است همانگونه که کارگردان خواسته به نظر برسد، بی روح، یکنواخت و خسته کننده. ساکنی که این منظره را پیش رو دارد تا چه اندازه روی تراس چای خوردن یا حتی نفس کشیدن برایش روحیهبخش خواهد بود؟ یکی از معمارانه ترین دیالوگهای سریال نیز در حول همین موضوع شکل میگیرد:
-« … ویو ابدی! …»
-«چهار روز دیگه که یه نما رومی کریه تو افق دیدت ساختن، بهت میگم… هیچ چیز ابدی نیست ماهی خانم!»
این داستان را لیا برای فرزندش هنگامی که در مسیر چشمه درازلش روی تخته سنگی استراحت میکنند تعریف میکند: «… بهش نوک برج میلاد را نشان میدهم که از لایه رویین آلودگی بیرون زده است. برایش قصه میگویم. قصه چیزهایی که از حیاط میدیدیم و حالا از این بالا هم نمیبینیم. تو حیاط که مینشستیم پای بید مجنون، شعلههای پالایشگاه شهرری را میدیدیم. نوری که کم و زیاد میشد… همین جایی که الان آشپزخانه طبقه بالای همکف مجتمع روبرویی است. مرقد امام را که ساختند، دو چراغ بالای گلدسته و چراغ بالای گنبدش معلوم بود. سه نور کنار هم. جاش میافتاد بالای پارکینگ همان مجتمع. برج میلاد میافتد پشت همین پنتهاوس فرازنده…» (ص ۵۰)، او در نهایت بسته شدن افق دید خانه شان را علاوه بر ساخت و ساز، آلودگی هوای تهران میداند. افقی دیدی که میتواند به انسان حس آزادی و یا بالعکس حس اسارت و خفگی را بدهد.
در جمع بندی این بررسی مختصر به مرور مواردی برجسته از معضلات زیست در تهران معاصر که در دو اثر هنری، یکی دیدنی و دیگری خواندنی، همچون: برآورده نشدن نیازهای کودک در مسکن، ساخت و سازهای دائمی در محیط شهری، ضعف محیطهای شهری مانند فضاهای بازی و پارکها، خاطره زدایی از شهر، ضعف مدیریتی و سیاست زدگی نهاد مدیریت شهری، منظر شهری و برخی موارد دیگر، پرداخته شد. هر آینه، تلاش شد تا با نگاهی عمیق تر به یک سریال اجتماعی و کمک گرفتن از یک رمان انتقادی-معماری، سررشته برخی دردهای عمیقی که در بستر شهرها و محیط زندگیمان جا خوش کردهاند و باعث امتداد خستگیهای روزمره مان هستند را واکاوی و بازگو کنیم. به نظر میرسد، کم کاری معماری امروز ما در خدمت به نیازهای عموم جامعه و ضعفهای مدیریتی به صورت توامان باعث شده است که جامعه ما خلاهایی را در درون فرهنگ و زیست خود تجربه و احساس نماید. آنچه که مشخص است، عمیق بودن ریشه برخی مسائل در یادداشت اخیر است. در انتها امیدوارم که این یادداشت کم مایه، اما پر ایده بتواند منشا پرورش مقولات و مقالات پخته تری گردد.
پی نوشت: تمامی تصاویر درج شده در این یادداشت، ماخوذ از سکانس های سریال «در انتهای شب» هستند.
نظرات